رمان یک بار نگاهم کن 18
نوشته شده توسط : admin

 

خودم صحبت کنم اونوقت چی بگم بش؟
ارشیا نشست روی تخت.
بگم من شما رو برای زندگی مشترک انتخاب کردم.
نه بابا این چیه آخه. انگار دارم منت می ذارم سرش.
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
اصلا می پرسم معیاراتون برای همسر آینده تون چیه؟
چنگی توی موهایش زد و گفت:
خوب میگه به تو چه. همین جوری بپرم بگم ترنج همسر آینده ات چه معیارای داره یه چک کن ببین به من نمی خوره.
بعد هم دوباره کلافه نشست روی تخت و چنگی توی موهاش رد و گفت
خدای ادعایی ارشیا حالا می خوای دو کلمه حرف بزنی اگه تونستی؟
پس چه غلطی بکنم آخه؟ به ماکان بگم. نمی گه پسره پرو چرا به ناموس من نظر داری.
ای خاک بر سرت ارشیا.
بعد صاف ایستاد و توی آینه به قیافه پکر خودش نگاه کرد و دستی به چانه برد و به تصویرش گفت:
آقا یک کلام می گم ترنج ازت خوشم اومده. نمی دونمم چرا.
تصویر توی آینه دست به سینه ایستاد و پوزخند زد و گفت:
نچایی؟ حتما توقع داری اون مثل این فیلمای هندی بگه وای ارشیا من منتظر همین حرف تو بودم و بپره ماچتم بکنه.
ارشیا پشت کرد به تصویر توی آینه و گفت:
خوب اینو نمی گم.
و برگشت و دوباره به تصویر توی آینه که هنوز طلب کار ایستاده بود نگاه کرد و با عصبانیت برگشت و گفت:
اصلا خفه میشم خوبه؟
تصویر گفت:
اوووم...این بهتره. جرات داری حرفی بزن و دوباره برنجونش خودم حالتو می گیرم.
ارشیا روی تخت وا رفت و گفت:
خدایا خل شدم دارم با خودم کل کل می کنم. ترنج خدا بگم چکارت نکنه ببین چه به روز من بدبخت آوردی.
صدای مهرناز خانم بالاخره او را از ان وضعیت نجات داد:
ارشیا مامان عصر کلاس نداری؟
بلند شد و به خودش گفت:
چرا بدبختی با ترنجم کلاس دارم.
بعد در را باز کرد و داد زد:
دارم.چرا؟
مهرناز خانم پله هارا بالا آمده بود. می خواستم عصر باهام بیای جایی.
ارشیا مادرش را مشکوک نگاه کرد و گفت:
کجا؟
مهرناز خانم متفکر به ارشیا نگاه کرد و گفت:
حالا که نمی تونی بیای هیچی.
مامان تو رو خدا شوی خواستگاری که نیست.
مهرناز خانم در حالی که از پله پائین می رفت برگشت و گفت:
وا فهمیدی ترنج نمی خواد ازدواج کنه پشیمون شدی.
ارشیا محکم کوبید توی پیشانی اش و با حرص گفت:
مامان چه ربطی داره؟
مهرناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
من خودم اول گفتم ترنج. بعدم تو هم قبول کردی حالا دوباره برم خواستگاری برات؟ با عقل جور درمیاد؟
ارشیا واقعا دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. دست هایش را بالا برد و رو به مادرش گفت:
آقا ما کم آوردیم. مامان تو رو خدا این پروژه تنبیه و حرص دادن منو تمامش کن. می خواین بنویسم امضا کنم از این لحظه همه امور تحت فرمان شما پیش بره و من کاملا خفه خون بگیرم.
مهرناز خانم خنده اش را فرو خورد و با لحن جدی گفت:
رو حرفات فکر می کنم و از پله پائین رفت و ارشیا را بهت زده بر جا گذاشت:
ای بابا عجب گیری کردیم حالا همه می خوان بچزونن.
و با بی حالی برگشت توی اتاقش.
ترنج داشت کتاب هایش را مرتب و وسایلش را جمع می کرد که برود دانشگاه. داشت برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد که موبایلش زنگ زد.
بفرمائید؟
سلام ترنج.
شیوا؟
آره خودمم تعجب کردی؟
خوب..خوب حقیقتش آره.
و کتابش را گذاشت توی کیفش.
آخرین باری که به من زنگ زدی یادم نیست کی بود اصلا.
شیوا نرم خندید و گفت:
راست میگی. کارت داشتم کی می تونم ببینمت.
دست ترنج که داشت جا برای وسایلش توی کیفش باز می کرد همانجا خشک شد:
منو ببینی؟
آره. کارت دارم.
ترنج واقعا نگران شده بود.
اتفاقی افتاده؟
شیوا پوفی کرد و گفت:
آخه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه که منو مامور کرده باشن به تو بگم؟
ترنج راست ایستاد و در حالی که انگشتش را گاز می گرفت گفت:
چه می دونم آخه تا حالا از این موارد پیش نیامده برامون.
نه هیچ اتفاقی نیافتاده. خیالت راحت با خودت کار دارم. حالا کی می تونم ببینمت؟
من تا شیش کلاس دارم.
و نگاهی به ساعت انداخت. صدای شیوا حواسش را جمع کرد:
خوب من نه باید شیفت و تحویل بگیرم.می تونی بعد دانشگاه یه قرار بذاری ببینمت؟
قرار بذارم؟
شیوا عصبی گفت:
ترنج حالت خوبه؟
آره باشه باشه کجا؟
نمی دونم هر جا غیر از خونه.
کارت خیلی طول میکشه؟
نمی دونم شاید یکی دو ساعت.
خوب اگه بخوایم تو هم به شیفتت برسی من از دانشگاه مستقیم باید بیام.
اگه سختته یه روز دیگه قرار بذارم؟
ترنج با اینکه بعد از دو تا کلاس دلش می خواست بیاید خانه. تازه آخر هفته هم بود و ژوژمان هفتگی هم داشتند ولی خوب چون برای اولین بار شیوا از او این درخواست را کرده بود ترجیح داد برود.
نه می ام. فقط جاشو خودت تعیین کن.
باشه من یه کافی شاپ عالی می شناسم آدرسشو برات اس می کنم.
باشه.
خوب ساعت هفت خوبه؟
آره من تا کلاسم تمام شه از توی اون برهوت بیام برسم شده هفت.
باشه. پس تا هفت.
به عمه سلام برسون.
بزرگیت توهم دائی اینا رو سلام برسون.
خداحافظ.
ترنج به گوشی اش خیره شد.
اینقدر شوکه شدم نپرسیدم چکارم داره حالا.
بعد شانه ای بالا انداخت و رفت تا لباس هایش را بپوشد. از پله پائین امد و گفت:
مامان من رفتم.
نهار چی؟
صبحانه دیر خوردم. میل ندارم.
سوری با جدیت امد طرف ترنج و دستش را گرفت و گفت:
یعنی چی صبحانه دیر خوردم من نمی ذارم بدون نهار بری. دیشب ندیدی چه بلایی سرت اومد.
بعد دست او را گرفت و کشید طرف آشپزخانه.
مامان ساعت یازده ماکان برم جگر خریده داده به خوردم. الانم نزدیک یکه دو ساعتم نگذشته. این معده من بشکه که نیست.
سوری خانم با شنیدن حرف ترنج دست او را رها کرد
راست میگی؟
ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت:
باورتون نمیشه زنگ بزنین شرکت همه کارمندا هم شاهد بودن. حتی آقای مهرابی هم بود. اونم می تونه شهادت بده.
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز داشت با تردید نگاهش می کرد.
مامان اینجوری نگام نکن. بابا زنگ بزن از خان دیبا بپرس. اونم خورده ازشون.
بعد در را باز کرد و گفت:
راستی من بعد از دانشگاه یه کم دیر میام می خوام.........
یک لحطه مکث کرد و گفت:
کتاب بخرم و از در بیرون رفت.

چون قرار گذاشتن شیوا و ترنج اینقدر برای خود ترنج عجیب بود که ترسید با گفتن این حرف مامانش نگران شود و هزار جور فکر بکند. چون ترنج هم خبر نداشت شیوا می خواهد درباره چه چیزی با او صحبت کند. پس بهتر دید فعلا چیزی نگوید.

ارشیا به لیست مقابلش نگاه کرد نام ترنج اولین نام توی لسیت بود.. ترنج اقبال.
نگاهش را بالا آورد و به جمع کلاس نظری انداخت. درس تئوری بود و توی کلاس های ساختمان اصلی برگذار می شد.
ارشیا چشم چرخاند و ترنج را دید که باز هم در دورترین نقطه ممکن به او نشسته و دستش را زیر چانه اش زده و تخته را نگاه می کند.
نفس پر صدایی کشید و مشغول حضور غیاب شد. بعدهم درس. گاه به گاه نگاهش به ترنج می افتاد خیلی خونسرد نشسته و از حرفای او برای خودش یاداشت بر می داشت.
خوبیش این بود که تمرکزش روی درس باعث میشد زیاد به ترنج فکر نکند. بعد از پایان کلاس هم با صدای خسته نباشید بچه ها که یک به یک به گوش می رسید از کلاس خارج شد.
سوالی مدام توی ذهنش بالا و پائین میشد. چرا ترنج توجهش را جلب کرده بود؟ او که زیاد متوجه زنان و دختران اطرافش نبود. ذهنش برگشت به سالهای دبیرستان چقدر گذشته بود شاید پانزده سال.
اولین باری که دختری توجهش را جلب کرد مال آن موقع بود. ان روز ها رابطه دختر و پسر به راحتی وبازی امروز نبود. سختگیری زیاد بود. فقط دلش می خواست دخترک را نگاه کند. الان اصلا چهره اش را به یاد نمی آورد.
بعد پدربزرگ فهمیده و کلی نصیحتش کرده بود که نگاه هرز انسان را به گناه می اندازد و از این حرفها. ولی خوب برای یک پسر پانزده ساله کار زیاد آسانی هم نبود. در حالی که اغلب دوستانش از ارتباطات تلفنی و نامه پراکنی با دختر ها حرف می زدند.
با فوت پدر بزرگ و تفاوت فاحشی که بین افکار خودش و خانواده اش دیده بود مدتی گیج و سر درگم شده بود تا بالاخره با ورود به دانشگاه و راه یابی به گروهای مذهبی دانشگاه توانسته بود کمی خودش را پیداکند و راهش را مشخص کند.
دختردیگری که توجهش را جلب کرده بود یکی از همکلاسی های دنشگاهش بود که او راهم تنها بخاطر اینکه اول چادری بود بعدم هم خیلی متین و آرام بود انتخاب کرده بود تا برود خواستگاری.
ولی تا بیاید به خودش بجنید طرف نامزد کرده بود و تمام. برای مدتی هم برای این اتفاق حسابی پکر شده بود و بالاخره او را هم فراموش کرده بود.
حالا که فکر می کرد میدید بیشتر ظاهر همکلاسی اش بود که مورد توجه او قرار گرفته بود چون او را مطابق معیار های خودش می دید. ولی پای هیچ علاقه ای در بین نبود.
دیگر چیز شاخصی توی ذهنش پیدا نکرد. پس با این تجربه های کم و کوتاه چطور می توانست بگوید که به ترج علاقه مند شده.
اصلا عشق همین حسی بود که به ترنج داشت؟ خودش هم جوابش را نمی دانشت. مطمئن نبود عاشق ترنج باشد. فقط می دانست حس ناشناخته ای او را وامی داشت تابیشتر درباره او بداند شاید علت این جاذبه را درک کند.
اولین جرقه درست روزی که دیده بودش زده شده بود. ترنج عوض شده بود. خیلی هم عوض شده بود. و یک چرا از همان روز افتاده بود به جانش. چرایی که به یک نوع کشش تبدیل شده بود.
کشش غیر قابل کنترل به سمت دختری که انگار اصلا ترنج نبود. حرفهای ماکان درباره تغییرات ترنج واقعا کنجکاوی اش را تحریک کرده بود. و حرفهای همه درباره ترنج او را به سمت ترنج بیشتر سوق داده بود و دفاع آن شبش واقعا شیفته اش کرده بود.
حالا می خواست بیشتر بشناسدش. می خواست بداند ترنج چه دارد که اینجور او را به دست و پا انداخته بود این هم با این سرعت باور کردنی.
راهرو را تا انتها رفت. در اتاق مشترکش با خانم منصوری باز بود. آرام سلام کرد و وارد شد.
مهتاب گوشی ترنج رابرداشته بود و داشت توی پلی لیستش دنبال چند آهنگ می گشت.
ترنج هم سرس را به پشتی صندلی تکیه داده بود و پاهایش را روی صندلی جلو دراز کرده و به سقف خیره شده بود و داشت فکر میکرد شیوا با او چکار می تواند داشته باشد. مهناب بالاخره آهنگ های مورد علاقه اش را پیدا کرد و گذاشت.
بعد دستش را زد زیر چانه اش و گفت:
این دوست داداشت نمی خواد زن بگیره.
ترنج همانطور که به سقف زل زده بود گفت:
چیه تصمیم به ازدواج گرفتی؟
مهتاب هم مثل ترنج نشست و گفت:
آره خیلی دلشم بخواد.
بعد هم خندید و صدای آهنگ را بلند کرد. بچه ها توی کلاس گوشه و کنار داشتند درباره ارشیا صحبت می کردند و ترنج و مهتاب همانجور که دراز کشیده بودند داشتند به حرفهای انها گوش میداند.
فکر کنم این منصوری ترشیده خودشو انداخته به مهرابی.
غلط کرده. وای بچه ها یعنی کی زنش میشه؟
اصلا از کجا که دوست دختر نداشته باشه.
نه بابا به جذبه اش نمی خوره.
اوه تو این مردا رو نمی شناسی یه مارمولکایی هستن که نگو
یکی از یک گوشه پراند:
معلومه تو خوب می شناسیشون.
و همه از این حرف خندیدند.
ترنج ولی پوزخند زد و فکر کرد:
شایعه پراکنی های شروع شد.
مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
راسته؟
ترنج شونه ای بالا انداخت و گفت:
تا اونجایی که من می دونم تو لیست مهرناز خانم منصوری ندیدم.
مهتاب هم ریز ریز خندید و گفت:
پس پاشو شایعه رو در نطفه خفه کنم.
چشم که یک شایعه دیگه درست کنم که خودمم قاطیش باشم نه؟
مهتاب سرش را به طرف ترنج چرخاند که داشت به سقف نگاه میکرد و آهنگ را عوض کرد. ترنج سرش را برداشت و گفت:
شارژ ندارم مهتاب منتظر یه اس هستم باطری اینو خالی نکن.
باشه فقط همین یکی.
ترنج چیزی نگفت. موبایل مهتاب از ان معمولی های ارزان قیمت بود که هیچی هم ندارند. وضع مالی خانواده اش تعریفی نداشت برای همین با اینکه ترم سوم بود هنوز توی خوابگاه مانده بود.
ترنج دلش نمی خواست کاری بکند که دل مهتاب بشکند برای همین چیزی نگفت. گاهی از اینکه او اینقدر ریخت و پاش می کرد و مهتاب ریال به ریال پولش را حساب می کرد خجالت هم می کشید.
تازگی ها هم مادرش مریض شده بود و پدرش به هر دری می زد تا بتواند پول عملش را جور کند. ترم دوم هم بخاطر مشکل خوابگاه حتی تصمیم گرفته بود ترک تحصیل کند. که ترنج نگذاشته بود و خودش همراه او اینقدر دویده بودند تا بالاخره دانشگاه متقاعد شده بود که مهتاب باید توی خوابگاه بماند.
ترنج آهی کشید و به چهره سبزه و لبهای قلوه ای مهتاب نگاه کرد. دختر با نمکی بود. با اینکه این همه مشکل داشت ولی خیلی کم میشد اخم را توی چهره اش دید. برای اولین بار گریه اش را وقتی دیده بود که فهمیده بود مادرش باید عمل شود.
کلاس بعد هم گذشت. بعد از کلاس مهتاب تند تند وسایلش را جمع کرد و به ترنج گفت:
یک خورده برا من صبر میکنی برم ساکمو بیارم می خوام برم خونه.
باشه بدو.
مهتاب از پله پائین دوید و ترنج بعد از پوشیدن چادرش رفت طرف در اصلی. ارشیا هم کلاسش تمام شده بود و می خواست برود خانه داشت ماشینش را از پارک در می آورد که خانم منصوری صدایش کرد:
جناب مهرابی.
ارشیا ایستاد و پیاده شد.
سلام بفرمائید؟
شرمنده من امروز ماشین نیاوردم خیلی هم عجله دارم جسارته منو تا خیابون اصلی می رسونین.
خواهش می کنم خانم بفرمائید.
خانم منصوری در عقب را باز کرد و سوار شد. مهتاب دوان دوان با ساکش از راه رسید. مانتو و شلوارش را هم حتی عوض نکرده بود.
وای ببخشید حیرون شدی.
نه بابا این چه حرفیه؟ بریم الان اتوبوس میاد.
ولی فیل از اینکه از دانشکده خارج شوند ارشیا در حالی که خانم منصوری توی ماشینش نشسته بود از انجا خارج شدند.
مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:
مثل اینکه زیادم شایعه نبوده.
ترنج خودش هم با تعجب به ماشین ارشیا نگاه کرد و گفت:
آره انگار خانم منصوری بود.
مهتاب هلش داد و گفت
بدو اتوبوس اومد.
و هر دو دویدند طرف دیگر خیابان.

ترنج گوشی اش را چک کرد. سومین بار بود اخطار خالی شدن باطری را می داد.
شیوا آدرس کافی شاپ را برایش فرستاده بود. آدرس را نگاه کرد و گفت:
مهتاب من تا آزادی باهات میام.
مگه نمی ری خونه؟
نه با دختر عمه ام یه قراری دارم باید ببینمش.
باشه.
تا برسند آزدای سه ربع هم بیشتر گذشته بود. مهتاب و ترنج پیاده شدند و مهتاب با ترنج رو بوسی کرد وگفت
خوب تا شنبه عصر.
مواظب خودت باش.
بعد هم از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. آرشیوش بزرگ بود و نمی توانست زیر چادر نگهش دارد. آزدای هم که همیشه خدا شلوغ بود. ترنج نمی دانست این همه آدم اینجا چکار می توانستند داشته باشند. آرشیوش باعث شد چند تا متلک هم بشنود.
هنرمند. طراح...
بدون توجه به راهش ادامه داد.
اه شیوا جای بهتری نمی تونستی قرار بذاری.
با دوستانش گاهی این طرف ها آمده بود و اسم کافی شاپ را شنیده بود. با آن همه لوازم و دم داستگاه وارد کافی شاپ که شد توجه چند نفر را به خودش جلب کرد. نگاهی به اطراف چرخاند و شیوا را پیدا کرد.
با یک لبخند رفت سمت او و سلام کرد:
سلام دیر که نکردم؟
نه منم تازه اومدم.
بعد نگاهی به آرشیو ترنج انداخت و گفت:
وای ببخشید با این همه وسیله محبور شدی بیای.
خونه هم می خواستم برم همین بود دیگه.
پس خودم می رسونمت.
اگه این لطف و بکنی که عالی میشه.
خواهش می کنم. ترنج آرشیوش را روی صندلی کناری گذاشت و چادرش را مرتب کرد. موبایلش را در آورد و نگاه کرد:
لعنتی خاموش شده.
شارژ تمام کردی؟
آره یکی از بچه ها گیر داده بود اینقدر آهنگ گوش داد که خالی شد.
اگه جایی کار داری موبایل من هست
نه کار ندارم به مامان گفتم دیر میام.
گفتی اومدی منو ببینی؟
حقیقتش نه چون خودم خیلی شوکه شده بودم گفتم ممکنه مامان چه فکرائی بکنه.
خوب شد.
چطور؟
حالا می گم. خوب چی می خوری؟
معلومه میلک شیک نسکافه ای.
به پیشخدمت اشاره کرد و وقتی رسید گفت:
دو تا میلک شیک یه نسکافه ای یه شکلاتی.
خوب جریان چیه؟ مردم از فضولی.
شیوا انگار از گفتن حرفش کمی شرم داشت.آرنجش را روی میز گذاشت و نگاهش را دوخت به گلدان وسط میز و گفت:
از اون شب مهمونی خونه شما فکرم یک کم مشغول شده.
دل ترنج یک لحظه فرو ریخت:
نکنه از ارشیا خوشش آمده.
لبش را گاز گرفت و سعی کرد خونسرد باشد.
برای چی؟
شیوا این بار ترنج را نگاه کرد و گفت:
درباره حرفایی که زدی...کنجکاو شدم.
ترنج متعجب شیوا را نگاه کرد.
حق داری تعجب کنی. حقیقتش برای من تا قبل از این اصلا مهم نبود. یعنی چیزی بود که از بچگی دور و برم دیده بودم. همه مثل من بودن پس نیازی نبود به خودم زحمت بدم. گرچه از این طرف و اون طرف آدم چیزایی می شنوه ولی خوب هیچ کدوم برام قانع کننده نبود. حرفای تو برام تازگی داشت.
ترنج حالا مشتاق شده بود. با دقت به شیوا گوش میداد.
راستش من همیشه یک سری سوال توی ذهنم بود که هیچ کس هیچ جوابی براشون نداشت با حرفایی که اون شب زدی خودم طالب شدم بیام پیشت ببینم چه حرفای دیگه ای داری.
بعد به ترنج نگاه کرد. ترنج لبخند زد و دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت:
واقعا شوکه ام کردی شیوا فکر هر چیزی رو می کردم غیر از این مورد.
شیوا لبخند کجی زد و گفت:
بخاطر شایان جرات نکردم به مامانم حرفی بزنم. دلم نمی خواد تا به نتیجه نرسیدم کسی چیزی بفهمه.
پس برای همین گفتی خوب شد به مامان نگفتم.
شیوا سرتکان داد پیشخدمت با سفارش ها رسید. شیوا به ترنج اشاره کرد:
بخور.
ترنج مقداری از میلک شیکش را با نی هورت کشید و بعد با قاشق مشغول بازی بازی با آن شد.
حرف که زیاد هست ولی نمی دونم تو دنبال چی هستی؟
شیوا دست از خوردن کشید و گفت:
جواب سوالام.
خوب من تا اونجایی که بتونم کمکت می کنم. هر جا هم نتونستم می تونم از استادم برات بپرسم.
استادت؟
ترنج یک قاشق گذاشت توی دهنش و سر تکان داد:
استاد خوشنویسیم. اون بود که خیلی از مفاهیم و به من یاد داد.
شیوا بعد از تمام شدن حرف ترنج گفت:
همیشه برام سوال بوده که اصلا چرا زن باید حجاب داشته باشه؟ خیلی بی انصافیه آخه. برای گناه نکردن مردا زنا باید خودشون و بپوشونن. این هیچ جوره تو کت من نمی ره.
ترنج بستنی اش را با قاشق هم زد و با دقت به شیوا گوش داد.
باور می کنی شیوا منم اولین چیزی که از استاد پرسیدم همین بود. تازه جواب استاد خیلی جالب بود.
شیوا بستنی اش را رها کرد و به دهان ترنج خیره شد.
مگه چی گفت:
گفت اغلب خانمایی که با حجاب مشکل دارن اولین چیزی که می گن همینه.
شیوا با تعجب گفت:
واقعا؟
اوهوم.
خوب علتش چیه؟
ترنج هم دست از خوردن کشید و گفت:
خیلی ساده اس اگه ما این و بپذریم شاید قبول حجاب و دیگه یه جور سد و مانع برای خودمون ندونیم. منظورم از خودمون خانمان چون من اصلا کاری به آقایون ندارم. شیوا جان مردایی که دم از آزدای و حمایت از حقوق زن می زن دلشون برای من و تو نسوخته. زن هر چی برهنه تر باشه به نفع اوناست به نفع مرداست. والا به خودت نگاه کن به زنای اطرافت نگاه کن پوشیدن مانتو و روسری و مقنعه حتی چادر اونا رو از کدوم کار منع کرده؟
شیوا سر به زیر گوش میداد.
کدوم مردی بدش میاد زنای رنگا رنگ دور و برش و پر کرده باشن وقتی بی حجابی راه افتاد رابطه بی در و پیکر بین دو جنس هم دنبالش میاد خواه و ناخواه این یک اتفاق طبیعه. خوب این وسط نفعش مال کیه ضررش مال کیه؟ آدم باید منصف باشه. مردا با نگاهم از زن استفاده می کنن.
وقتی جمله ترنج به اینجا رسید شیوا پرسید:
خوب اون دلیل که خود خانما باید قبول کنن چیه؟
اینکه چرا زن باید حجاب داشته باشه نه مرد بر می گرده به چیزی که خدا توی ذات زن قرار داده و اون تمایل برای تصاحب دل مرداست. نیرویی که زن داره برای جلب توجه مردا. هیچ کس نمی تونه اینو انکار کنه.
ولی این اصلا عادلانه نیست.
این حرف و نزن این عین عدالته. شیوا این اصلا نقطه ضعف زن نیست این جز ذاتشه یعنی خدا اینجوری زن و آفریده. بله خدا زن و آفریده برای دلبری و لوندی این حسنه نه عیب. همون جور که مرد و آفریده که چشمش دنبال زنا باشه اینم برا مرد عیب نیست اینجور آفریده شده. خدا به مرد قدرت بازو و داده که به زن نداده ولی به زن این قدرت و داده که قوی ترین و نیرومند ترین مردا رو به زانو در میاره. این کجاش بی عدالتیه؟ این حفظ تعادله طبیعت خشونت و قدرت زن در برابر لطافت و احساس زن. ولی خوب این دوتا خصوصیت باید کنترل بشه.
می بینی خیلی هم چیز پیچیده ای نیست. تمام نیروهای درونی ادما باید به نوعی کنترل بشن. حجابم نوعی محافظت برای این نیروییه که توی وجود زن هست.
شیوا اعتراض کرد ولی اگه کسی بخواد توجه مردی رو جلب کنه حتما لازم نیست بی حجاب باشه. خیلی زنا رو میبینی که حجاب دارن ولی اینقدر عشوه میان که نگو.
ترنج لبخند زد:
بله چون اونا فقط ظاهر حجاب و فهمیدن. فلسفه شو درک نکردن. فکر میکنی چند درصد اونایی که حجاب دارن واقعا از ته دلشون پذیرفتن؟ یا اجبار خانواده بوده یا ترس آبرو و این مزخرفات. می مونه یک گروه خیلی کم که واقعا عقیده دارن بهش.
بعدم اضافه کرد:
شیوا منصفانه به اطرافت نگاه کن. منصفانه. چرا خانما اینقدر به شوهراشون مشکوشن.چرا اینقدر دور برمون پر شده از این حرفا. چرا آرامش از خیلی خونه ها رفته. باور کن مال همینه خوب مرده کور که نیست. تو اسلامم به مردا نگفته چشماتو ببند گفته نگاهتو از نامحرم بگیر. این عین آیه قرانه. گفته گفته زل نزن به زن و دختر مردم با لذت نگاه نکن. ولی با وضعیت الان مردا فقط باید چشماونو ببندن تا زنایی که به قول خودشون حقشونه آزاد باشن و نبینن.
شیوا با بستنی اش بازی می کرد. ترنج که گلویش خشک شده بود مقداری از بستنی اش را با نی هورت کشید و گفت
می دونم کار سختیه قبول این حرفا. ولی اگه منصفانه نگاه کنی میبینی نتیجه بی حجابی چیزای وحشتناک تری هست که به چشم هیچ کس نمی اد.
شیوا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
اگه می خوای برسونمت باید بریم چون من تا برسونمتو ممکنه دیرم بشه.
ترنج سر تکون داد. و شیوا ادامه داد:
ممنون که وقت گذاشتی. باید روی حرفات فکر کنم.
ترنج بلند شد و گفت:
هنوزم حرف هست به یک ساعت صحبت کردن نمیشه قانع شد. من خودم یک سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم. همشم مدیون استادم هستم.
مشتاق شدم با این استادت از نزدیک آشنا بشم.
اگه دوست داشته باشی می برمت چون دوره های هفتگی مون و خودش راه انداخته.
شیوا فکری کرد و گفت:
ببینم چی میشه این بار خواستی بری یه خبر بهم بده شاید اومدم.
باشه.
بعد هر دو از آنجا خارج شدند. ترنج واقعا خسته شده بود و دلش می خوست رسید خانه بخوابد.

سوری خانم دوباره به ساعت نگاه کرد و دلش بیشتر شور زد.
دیگر طاقت نیاورد و با ماکان تماس گرفت:
سلام مامان.
سلام. ماکان ترنج هنوز نیامده.
تا چند کلاس داشت.
تا شیش کلاش داشت ولی معمولا هفت نشده می رسید. گفت یه کم دیر میاد می خواد کتاب بخره ولی الان نه و نیمم گذشته. موبایلشم زنگ می زنم خاموشه. دلم داره شور میزه.
خوب مامان از اون سر دنیا تا برسه آزدای خودش یک ساعته یه چرخی هم بزنه بخواد بیاد میشه همین دیگه.
ماکان اذیت نکن تاریک شده این بچه گناه داره تو پدرت دوتا مرد گنده ماشین انداختین زیر پاتون کارتونم توی شهره اون بچه باید بره تو اون بیابون این همه راه با اتوبوس بیاد.
من خودم چند بار بش گفتم می خوای برسونمت گفت نه
خوب مادر اون ملاحظه شما رو میکنه این همه راه باید ببرینش.
ماکان یک لحظه غذاب وجدان گرفت.
خوب الان چکار کنم. من که نمی دونم کجاست که برم دنبالش.
یه زنگ به ارشیا بزن ببین ندیدش فکر کنم با اون کلاس داشته.
نمی خواد زنگ بزنم. من خونه ارشیا اینام.
بعد رو به ارشیا پرسید:
مامانمه ترنج نیامده تو ندیدیش؟
ارشیا نگران شد.
عصر کلاس داشتم بعدم می اومدم با دوستش دیدمش دم در.
ماکان حرفهای ارشیا را به مادرش منتقل کرد و گفت:
می خواین بیام خونه؟
آره مادر بیا. باباتم باز نمی دونم کجا مونده.
ماکان تلفن را قطع کرد و گفت
من برم خونه مامان تنها باشه دلشوره اش بیشتر میشه.
بعد خودش هم به ساعت نگاه کرد و دوباره شماره ترنج را گرفت
خاموشه.
ارشیا هم بلند شد و گفت
می خوای منم بیام؟
نه بابا زحمتت میشه
برو بابا این حرفا چیه. صبر کن اومدم.
و از پله بالا دوید.
ماکان و ارشیا مقابل خانه از ماشین پیاده شدند و ماکان دوباره سر خیابان را نگاه کرد.خبری نبود. او هم کم کم داشت نگران میشد. ساعت از ده گذشته بود.
ارشیا در حالی که او هم نگرانی توی صدایش موج میزد گفت:
سابقه داشته اینقدر دیر کنه؟
ماکان نگاهش را از ته کوچه گرفت و گفت:
بعد از دانشگاه نه فکر نکنم.
فکری نکنی؟
ماکان نگاه خجالت زده ای به ارشیا انداخت و گفت:
خوب من همیشه بعد از اون می رم خونه. نه گاهی هم ده. نمی دونم اون کی خونه اس.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
شاهکار کردی ماکان. بعد می گی چرا ترنج ازت دوره. تو چقدر سعی کردی بهش نزدیک شی.
ماکان سر به زیر دزد گیر را زد و هر دو رفتند طرف در خانه. سوری خانم با دیدن ماکان اشکش سرازیر شد:
ماکان تو رو خدا یه کاری کن.
چکار کنم مامان جان؟
آخه هیچ وقت اینقدر دیر نمی کرد.
ارشیا جلوتر آمد و گفت:
سلام....به دوستاش زنگ زدین؟
سوری خانم در حالی که اشکش را با انگشت می گرفت گفت:
دوستاش؟ من هیچ شماره ای از دوستاش ندارم.
ارشیا سرش را پائین انداخت تا سوری خانم نگاه سرزنش بارش را نبیند. ماکان ولی خودش گفت:
مامان ارشیا راست میگه اگه ترنج سعی کرده خودشو از ما دور کنه ما هم سعی نکردیم بهش نزدیک شیم.
سوری خانم باز هم اشکش راه افتاد.
یعنی چه بلای سرش اومده. ماکان تو رو خدا یه کاری بکن.
به بابا زنگ زدین؟
نه اونم بیاد چکار می تونه بکنه.
خوب شاید بدونه ترنج کجاست.
سوری خانم نگاه امیدوارانه ای به ماکان انداخت و گفت:
یعنی میشه؟
خوب اینم یه راهه. شما زنگ بزنین من بزنم ممکنه بابا نگران شه.
سوری خانم گوشی سیار را برداشت و شماره همسرش را گرفت:
الو سلام مسعود جان خیلی دیگه می رسی خونه
...
نه نه چیزی نشده ماکان وترنج خواستن شام و دور هم بخوریم.
....
سوری درحالی که به ماکان نگاه می کرد سری به معنی خبر نداره تکان داد و بعد از چند جمله خداحافطی کرد.
ارشیا هنوز ایستاده بود سوری خانم به ارشیا گفت:
بشین ارشیا جان
ولی ارشیا نمی توانست. او هم واقعا نگران بود.
دفتر تلفنی چیزی نداره شماره توش باشه؟
ماکان رفت طرف پله و گفت:
میرم نگاه کنم.
سوری خانم هم رفت طرف آشپزخانه و با همان صدای لرزان گفت
ارشیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری
ارشیا به سوری خانم لبخند زد و گفت
تو این موقعیت لازم نیست پذیرائی کنین.
و اضافه کرد:
من می رم ببینم ماکان چیزی پیدا کرده.
سوری خانم با دل نگرانی روی مبل نشست و برای ارشیا سر تکان داد. ارشیا هم سلانه سلانه رفت طرف پله و بالا رفت. کنار در اتاق ترنج متوقف شد.
شاید خوشش نیاد برم تو اتاقش.
ولی کنجکاوی نگذاشت بیشتر از این عذاب واجدان داشته باشد. آرام زد به در و وارد شد. درحالی که سعی می کرد جلوی کنجکاویش را بگیرد و به اطراف زل نزند به ماکان گفت:
چیزی پیدا کردی؟
ماکان در حالی که کشوی میز ترنج را می بست سر تکان داد.
نه. دفتری پیدا نکردم.
و رفت سمت کمد و کشوی آن را بیرون کشید. ارشیا از فرصت استفاده کرد و اتاق را از نظر گذراند. دیوار ها هنوز همان پرتقالی با طرح های گل آفتاب گردان بود. اولین چیزی که او را شوکه کرد دفی بود که به دیوار آویخته شده بود.
بعد هم تابلوهایی زیبا از خطوط نستعلیق و شکسته نستعلیق که خیلی از اتاق را پر کرده بودند. ارشیا با اشتیاق و بهت اتاق ترنج را نگاه می کرد.
آخرین تصویری که از اتاق ترنج به یاد داشت دیوار های تیره و طناب داری بود که ان وسط آویخته شده بود.
خدایا چه اتفاقی برای این دختر افتاده که از این رو به اون رو شده؟
و به سمت اولین تابلو رفت و شعری که به دیوار بود را زمزمه کرد:
اي مـرا آزرده از خود ، گــر پشيـمانی ، بيا
نغمه هاي نا موافق گر نمي خوانی ، بيا

تا كه ســر پيچيدي از راه وفا ، گـفتم: برو
جــز وفــا اگــر راهــي نـمــي دانـــي ، بيا

يك نفس با من نبودي مهربان اي سنگدل
زان همه نامهرباني ، گر پـشيماني ، بيا

تاب رنجـوري نـدارم در پـي رنـجـم مباش
گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني، بيا

خود تو داني، دردها بر جان من بگذاشتي
تا نـفـس دارم ، اگــر در فـكـر درمـاني بيا

دشمن جانم تو بودي،درد پنهانم ز توست
با همه اين شكوه ها ، گر راحت جاني بي


دوباره و سه باره شعر را خواند.
یعنی ممکنه برای من نوشته باشه؟
صدای ماکان او را از جا پراند:
نه چیزی پیدا نکردم.
و رفت طرف در. ارشیا هر کار کرد نتوانست از سوالش صرف نظر کند.
ترنج دف می زنه؟
ماکان برگشت و گفت:
ها؟ نه بابا این و یکی بهش داده از بچه های همون جلسه های هفنگیش.
ارشیا داشت می مرد که بداند ان یکی پسر بوده یا دختر هر که بوده در چشم ترنج ارزش خاصی داشته که هدیه اش را جلوی چشمش به دیوار آویخته.
دیگر ایستادن جایز نبود. هر دو از اتاق خارج شدند.

همانجور که از پله پائین می آمدند ارشیا پرسید:
توی این جلسات هفتگی شون چکار می کنن؟
ماکان همین جور که سرش پائین بود نیم نگاهی به ارشیا انداخت که ارشیا مفهمومش را خوب فهمید:
نمی دونم!
ارشیا لبخند کجی زد و گفت:
درباره خواهرت چی می دونی کلا ماکان؟
ماکان جای جواب فقط آه کشید و چیزی نگفت. ولی ارشیا اینقدر از دست ماکان کفری بود که نتواند جلوی سرزنش کردنش را بگیرد:
یعنی یک بارم کنجکاو نشدی بفهمی این جلسات چیه که اینقدر ترنج بهشون اهمیت میده.
ماکان سر بلند کرد و گفت:
خوب می گفتم حتما جای خوبیه که اینقدر روی ترنج تاثیر گذاشته
ارشیا باز هم پوزخند زد و گفت:
خسته نباشی.
سوری خانم نشسته بود پای تلفن و داشت با ناله با یکی صحبت می کرد. بعد از پائین آمدن او دو مکالمه اش را قطع کرد و گفت:
چیزی پیدا کردین؟
نه. با کی داشتین صحبت می کردین؟
با عمه ات. گفتم شاید رفته باشه اونجا خونه عموهم زنگ زدم.
اونجاها واسه چی نگرانشون کردین؟
خوب چکار کنم نمی تونم دست رو دست بذارم که. بعدم سر بسته گفتم نفهمیدن خونه نیامده.
و همانجا روی مبل نشست. ماکان دستی به صورتش کشید و گفت:
چکار کنیم ارشیا؟
ارشیا نگاه نگرانی به ساعت انداخت و به ماکان نزدیک شد.
یعنی کجا مونده تا حالا؟
بعد مردد ماند چیزی که به ذهنش می رسد بگوید یا نه. چون خودش هم دلش نمی خواست به این موضوع فکر کند. ولی بالاخره کنار گوش ماکان گفت:
می خوای به بیمارستانا یه سری بزنیم.
ماکان وحشت زده به ارشیا که حالا نگرانی به وضوح توی چشمانش موج میزد نگاه کرد و آرام گفت:
بیمارستان؟
ارشیا هم با سر تائید کرد و گفت:
وقتی سابقه نداشته اینقدر دیر بیاد خونه دوست و آشنا هم نیست دیگه باید به اتفاق بعدی فکر کنیم.
صدای در همه را از جا پراند و به طرف حیاط هجوم بردند. سوری خانم در را با شدت باز کرد و با دیدن مسعود دوباره اشکش جاری شد.
مسعود با دیدن حال خراب همسرش دوان دوان خوودش را رساند:
سوری جان چی شده؟
و با دیدن چهره های نگران ماکان و ارشیا او هم نگران شد. دست همسرش را گرفت و برد داخل و از ماکان پرسید:
چه خبره چی شد؟
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
ترنج هنوز نیامده. موبایلشم خاموشه.
یعنی چی نیامده؟ کجا بوده؟
دانشگاه بابا دیگه. تا شیش کلاس داشته بعدم مثل اینکه رفته کتاب بخره.
سوری خانم که حالا دیگر نمی توانست اشکش را کنترل کند گفت:
چقدر گفتم یکی از ماشینا رو بدین به این بچه. هیچ کدوم قبول نکردین اونم که می شناسینش حاضر نیست بخاطر خودش کسی رو به درد سر بندازه. حالا اینم نتیجه اش.
ماکان که خودش هم داشت از نگرانی می مرد با حالتی عصبی گفت:
شما هم تو این موقعیت وقت گیر آوردین؟
و چرخید و به طرف آشپزخانه رفت. ارشیا دست هایش را در جیب مشت کرده بود تا بتواند احساسش را کنترل کند. ذهن او هم حالا به تکاپو افتاده بود.
خدایا طوریش نشده باشه. من تازه پیداش کردم. دلم نمی خواد به این زودی از دستش بدم. دلم می خواد کشفش کنم.
وای ارشیا خفه خون بگیر. هیچیش نیست. الان پیداش میشه و می بینی که هیچ اتفاقی نیافتاده براش.
ماکان با یک پارچ آی خنک برگشت و برای مادرش و بعد هم مسعود که ساکت نشسته بود کمی آب ریخت. مسعود بعد از خوردن آب از جا بلند شدو گفت:
باید بریم دنبالش.
سوری خانم گفت:
کجا؟ مگه تو می دونی کجاست؟
نه ولی بالاخره یه چند جایی باید سر بزنیم.
و به ماکان نگاه انداخت. ماکان فورا فهمید که منظور پدرش همان چیزیست که ارشیا گفته. اوهم به ارشیا نگاه کرد و هر سه با نگاه تائید کردند.
سوری خانم با عجله رفت سمت اتاق و گفت:
منم میام
که مسعود داد زد:
تو دیگه کجا؟
سوری خانم برگشت و گفت:
هر جا شما برین منم میام. من اینجا تنها بمونم دق میکنم.
آخه سوری جان ما خودمونم هنوز دقیق نمی دونیم کجا می خوایم بریم.
سوی خانم که انگار خودش هم متوجه چیزی شده بود چنگی به سینه اش زد و گفت:
تو چیزی می دونی؟ ترنج تصادف کرده آره؟
و بدون اینکه مسعود جواب بدهد خودش در حالی که گریه می کرد گفت:
خودم می دونستم همون اول به دلم افتاده بود یه بلایی سرش اومده.
مسعود رفت طرف همسرش و بازوی سوری خانم را گرفت و روی مبل نشاند و با مهربانی گفت:
چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی سوری جان من کی همچین حرفی زدم.
سوری خانم چشمان اشک آلودش را به همسرش دوخت و گفت:
پس اگه خبر ندری بذار منم بیام.
جمله سوری خانم که تمام شد باز هم صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید. برای یک لحظه نفس هر چهار نفرشان هم متوقف شد و بعد همه به طرف در خیز برداشتند.
قبل از رسیدن به در هال در باز شد و ترنج خاکی و زخمی وارد شد.
سوری خانم که چیزی تا مرز سکته نداشت. ترنج وسایلش را رهاکرد و یک سلام کلی به همه داد و بعد هم رفت طرف مادرش.
مامان به خدا گریه زاری راه نندازد ببین خوب خوبم.
ولی سوری خانم نشست روی مبل و گریه اش را سر داد. ارشیا نفسش را پر صدا بیرون داد و مسعود دست ترنج را گرفت و گفت:
چی شده بابا این چه سر و ضعیه؟
ترنج به خودش و لباس هایش نگاه کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
چادرم پاره شد.
و مشغول بررسی پارگی چادرش شد. ماکان که از حرص و نگرانی داشت خون خونش را می خورد با حالتی عصبی گفت:
بالاخره میگی چی شده؟
ترنج برای خودش مقداری آب ریخت و خورد بعد به ماکان نگاه کرد و گفت:
اگه بگم از خنده روده بر میشی.
لحن بی خیال ترنج کم کم حال خراب همه را خوب می کرد. الا ارشیا که با خودش گفت:
نگاش کن چقدر می تونه بی خیال باشه انگار نه انگار بقیه اینقدر حرص خوردن.
ترنج که از بودن ارشیا هم کمی دست پاچه شده بود برای اینکه بتواند خودش را جمع و جور کند بلند شد و گفت:
صبر کن دست و صورتم و بشورم. تو دوتا جمله نمی شه گفت. داستانش مفصله. وسایلش را برداشت و رفت طرف اتاقش. خیال همه راحت شده بود.
ترنج کیف و آرشیوش را گذاشت توی اتاقش و رفت سمت روشویی. نگاهی به خودش توی آینه انداخت. روی گونه چپش یک جای خراش بزرگ خود نمایی می کرد.
ارشیا اینجا چکار میکنه. من نمی دونم چرا این ماکان تا تقی به توقی می خوره می دوه اینو میاره اینجا.
دست و صورتش را شست و آرام آستین مانتو اش را بالا داد.
جای زخم پانسمان شده اش کمی می سوخت. خوشبختانه کسی متوجه پارگی کنار آرنجش نشده بود. کنار آرنجش سوارخ عمیقی ایجاد شده و دو تا بخیه خورده بود.
راحت می توانست اثرش را پنهان کند. با همین قیافه هم مادرش برای یک هفته خوراک اشک و ناله داشت. دلش نمی خواست چیز دیگری به ان اضافه کند.
برگشت توی اتاقش و مانتو اش را در آورد و لباس آستین بلند دیگری پوشید. مخصوصا رنگ تیره ای انتخاب کرد که اگر اتفاقی زخمش خون ریزی می کرد به راحتی قابل تشخیص نباشد.
حوصله روسری نداشت. چادر نمازش را روی سرش انداخت با گیره زیر گلویش را ثابت کرد و یک طرف چادرش را روی شانه اش انداخت و توی آینه به خودش نگاه کرد:
چقدرم جای زخمش مسخره است.
وسایلش را هم سر جایش گذاشت و تازه فهمید کسی توی اتاقش بوده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
بار من دیر کردم اینا اومدن اتاق من و تفتیش کردن.
بعد هم از پله سرازیر شد.

ارشیا درست رو بروی پله نشسته بود و وقتی ترنج با آن چادر سفید گلدار از پله پائین آمد دوباره دلش فرو ریخت. به سختی چشمانش را از او گرفت.
ماکان ظرف میوه را گذاشت روی میز و با لبخند به ترنج نگاه کرد. ترنج بی خیال نشست کنار مادرش و گفت:
خوبی سوری جون.
و به پدرش چشمک زد. مسعود خندید و گفت:
دوباره تو پا کردی تو کفش من؟
همه خندیدند و ترنج مطمئن شد حالا می تواند بگوید چه اتفاقی افتاده. ماکان قبل از اینکه ترنج دهن باز کند گفت:
چرا عین این سریالای تلویزیونی هیجان انگیزش میکنی بگو دیگه بابا.
ترنج خندید وهمانطور که دست مادرش توی دستش بود گفت:
باور کن بیشتر شبیه سریال طنزه
بعد هم خودش خندید. ارشیا هم به خنده او لبخند زد و زیر لب گفت:
ترنجه دیگه
ترنج شروع به تعریف کرده بود:
کارم تمام شده بود داشتم می اومدم خونه. ساعت هنوز نه نشده بود. توی همین خیابون خودمون از ماشین پیاده شدم. چشمم افتاد به دو تا خانمه با یه بچهه.
ترنج خم شد و برای خودش یه خوشه انگور برداشت و دانه ای از ان را به دهان گذاشت و در حالی که ان را فرو می داد دامه داد:
اون دو تا خانمه به فاصله سه چهار متر جلو تر از بچهه داشتن می رفتن. خیابونم خوب خیلی شلوغ نبود ولی خوب اصلا حواسشون به بچه نبود. بچهه هم هی می دوید توی خیابون تا یه ماشین نزدیک میشد. می دوید تو پیاده رو.
همه با دقت و تعجب به ترنج گوش می داند.
منم این طرف خیابون هی نگاه می کردم به مامانه ببینم اصلا بر میگرده ببینه بچه اش کجاست. که دیدم انگار نه انگار فاصله شون شد پنج متر شیش متر. نخیر چنان دو نفری گرم حرف بودن که انگار یادشون رفته بود بچه ای هم در کاره.
سوری خانم حرف ترنج را قطع کرد و گفت:
خدایا مگه میشه آدم اینقدر بی خیال.
ترنج گونه مادرش را بوسید و گفت:
همه که مثل سوری جون نمیشن.
همه خندیدند که ماکان گفت:
مامان پیام بازرگانی نیا.
ترنج خندید و تند تند دوتا دانه انگور گذاشت دهنش و گفت:
خلاصه می خواستم اول برم یه فصل کتک مفصل اون مامان بی خیال و بزنم بعد بیام خونه. بعد دیدم این بچهه یه کاری دست خودش و اون مامان بی خیالش میده. رفتم اون رف خیابون و دستش و گرفتم و بش گفتم:
آخه پسر خوب مگه می خوای خودتو به کشتن بدی بچه.
خلاصه کلی نصیحتش کردم مامانه هم نمی دونم فکر کنم بچهه رو کلا فراموش کرده بود. اومدم بلند شم ببرم تحویل مامانش بدم که یه موتوری از تو پیاده رو اومد بره تو خیابون از روی پلی که من نشسته بودم کنارش. چادرم گیر کرد به چرخش و این جوری شد.
سوری خانم با حرص پرید وسط حرف ترنج و گفت:
بفرما حالا هی این روده رو بپیچ دورت.
ترنج با تعجب دست از خوردن کشید و گفت:
مامان حرفایی می زنی ها. این همه زن و مرد دارن توی خیابون در شبانه روز تصادف می کنن. بخاطر چادره.
سوری خانم نگاهش را از ترنج گرفت و ساکت شد. مسعود پرسید:
خوب بازم خیلی دیر اومدی. تا حالا کجا بودی؟
ترنج انگار نه انگار که تصادف کرده با سرخوشی گفت:
آخه هنوز ادامه داره.
بعد دستمالی از جعبه برداشت و دست و دهانش را پاک کرد و گفت:
مردم جمع شده بودن ببین خوبم یا نه که مامانه یهو رسید...
ترنج به این جای حرفش که رسید خنده اش گرفت و نتوانست ادامه بدهد. ارشیا برای یک لحظه سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
چقدر با نمک میشد وقتی فقط یک طرف صورتش چال می افتاد. ارشیا سعی کرد باز هم به ترنج نگاه نکند ولی نتوانست.
ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:
مامانه فکر کرد من عین تو این فیلما پریدم پسرشو از جلوی موتوری نجات دادم جاش خودم تصادف کردم.
با این حرف ترنج همه زیر خنده زدند. ترنج هم با آب و تاب ادامه داد:
هیچی حالا ول کن نبود. به زور منو سوار تاکسی کرده برده بیمارستان. حال هر چی من می گم به پیر به پیغمبر من خوبم میگه نه جون بچه منو نجات دادی باید ببرمت بیمارستان.
ترنج با لذت به چهره خندان خانواده اش خیره شده بود و نفسی از سر آسودگی کشید و ادامه داد:
هیچی دیگه منو برده و تا برم و بیام طول کشید. موبایلمم شارژ تمام کرده بود خاموش شده بود. امشب یادم باشه لااقل شماره یکی تون و حفظ کنم. فقظ شماره خونه یادم بود. اونم موبایل یه نفر و گرفتم زنگ زدم اشغال بود دیگه روم نشد بگیرم.
ارشیا به ترنج نگاه می کرد در طی تعریف کردن ماجرا به همه نگاه کرده بود الا او.
مسعود بلند شد و گفت:
خدا رو شکر که به خیر گذشت.
و رفت طرف اتاق تا لباسش را عوض کند. ترنج هم سر تکان داد و گفت:
آره از وقتی چادرم پاره شد داشتم فکر میکردم خوب شد به حرف سوری جون گوش ندادم اون چادری که مامان الی برام از کربلا آورده سرم نکردم واسه دانشگاه وگر نه الان دیگه حالم حسابی گرفته بود.
سوری خانم با تعجب به ترنج نگاه کرد و گفت:
مگه اینی که باهاش می ری دانشگاه همون نیست؟
ترنج با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت:
نه. اون یکیه که خودم با الی رفتیم خریدیم.
سوری خانم دلخور نگاهش را از ترنج گرفت و در حالی که بلند میشد گفت:
پس بگو منو سرکار گذاشتی.
ترنج هم زود بلند شد و دست مادرش را گرفت و نشاند و گفت:
نه به خدا. اخه اون حیفه. دانشگاه میرم با رنگ و هزار تا چیز سر و کار دارم خراب میشه خوب.
ارشیا هم دیگر آرام شده بود.حال ترنج خوب بود می خندید و اتفاقی هم برایش نیافتاده بود. ماکان که درست طرف چپ ترنج نشسته با آرنج به دست ترنج زد و گفت:
پس بالاخره سوری جون و پیچوندی.
ولی ترنج از درد نمی توانست حرفی بزند. ماکان درست به زخمش زده بود. قبل از اینکه اشکش جاری شود رفت طرف پله.
سوری خانم گفت:
کجا؟
ترنج لبش را گاز گرفت نفس عمیقی کشید و گفت:
الان میام.
ارشیا متوجه رنگ پریدگی ناگهانی اش شد. ماکان هم جا خورد و مانده بود چه شده. صدای ترنج کمی می لرزید.
ارشیا برای پرت کردن حواس سوری فوری بلند شد و گفت:
ببخشید من دیگه برم.
سوری خانم با سرعت گفت:
کجا شام نخورده.
نه خیلی ممنون. مامان اینا منتظرمن.
من خودم بش خبر می دم. به خدا شام نخورده بری ناراحت میشم.
ارشیا کلافه سر تکان داد و به ماکان گفت:
راستی اون کتابی که قرار بود بدی بهم کجاست؟
و با چشم به بالا اشاره کرد که یعنی پاشو ببین چه گندی زدی. ماکان که تازه دوزاریش افتاده بود از جا پرید و گفت
آها بیا بت بدم.
و به طرف پله راه افتاد و ارشیا هم به دنبالش.
توی پله ارشیا پرسید:
چش شد یهو؟
نمی دونم. من چیزی نگفتم که.

ماکان به در اتاق ترنج ضربه زد ووارد شد ارشیا پشت در ماند. صدای ماکان را شنید.
دستت چی شده؟
صدای لرزان ترنج به گوشش خورد:
به مامان نگیا.
نمی گم مال همون تصادفه.
آره.
ارشیا دلش طاقت نیاورد و به در زد. صدای نگران ترنج را شنید که از ماکان آرام پرسید:
کیه؟
ارشیاست.
چادرمو بنداز رو سرم.
ماکان چادر ترنج را روی سرش انداخت و با گیره محکمش کرد بعد روبه در گفت:
ارشیا بیا تو.
ارشیا وارد شد. ترنج روی تختش نشسته بود و سرش پائین بود.
چی شده ماکان؟
هنوز خودمم نمی دونم.
ارشیا داشت حرص می خورد رو به ترنج پرسید


:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1672

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: